دوباره متولد شده ام ... مثل سال قبل در چنین روزی و مثل تمام سالهای گذشته . روز تولدم که می شود دلم هیچ چیز نمیخواهد جز تجربه ای دست نیافتنی ! میخواهم از کالبد تن و روح محزونم بیرون بیایم و با چشم دیگری خستگی هایم را بنگرم. در روزی که زمینی شدم و یادم رفت آسمان را ... یادم رفت رفیق دیروزی ام را ... آنکه عاشقم بود! دلم میخواهد بیایم پشت درب خانه ام ... در را بکوبم و بلند بگویم منم ... نزدیک ترینت ...! خودِ دیروزی ام در را برایم بگشاید و من او را برای اولین بار ببینم! و بگویم که سالهاست مشتاق دیدارش بوده ام. بعد دستش را بگیرم و کنار حوض خشک شده ی حیاط کوچکمان بنشینیم در چشمهای زلالش که خیره شدم به او بگویم : غمگین مباش عزیزم ... سالها گذشت و باز هم میگذرد... از تمام انسانهای مخرّب و فکرهای آزاد دهنده مشتی خاطره بر جای خواهد ماند با زخمی عمیق! بگذر از این تناقض ها ... و آغاز کن شادمانی را ... برای یکبار هم که شده طوری باش که تاکنون نبوده ای تنها ... اما زیبا و مطمئن بال بگشا ... پرواز کن ... تو در چنین روزی اشرف مخلوقات شده ای ! امروز متعلق به توست ... پس دوباره متولد شو ... و آغاز کن آنچه را که در خور ذات انسانی توست ... تولدت مبارک ... منِ دیروزی ام !
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |